کاور kourosh.k
kourosh.k
عکس پروفایل kourosh.k

تایم لاین


خیلی ها از من می پرسند ماهیگیری کار کسل کننده ای نیست؟ و من در جواب علاوه بر اینکه از جذابیتهای خود ورزش ماهیگیری تعریف می کنم، از اتفاق های مسیر و محیط محل ماهیگیری و خاطرات مربوط به آن نیز می گویم. گاهی خود این خاطرات به اندازه کافی جذاب و شنیدنی هستند و مرور آنها هر بار لبخند بر لبانم می آورد. شهریورماه سال ۹۳ بود. بالاخره بعد از ۲ سال با هزار ترفند از پروژه فوق لیسانسم دفاع کرده بودم. از قضا نتیجه نیز راضی کننده بود و این را زمانی متوجه شدم که استاد راهنمای محترم گل از گل شکفته با تمام وجود مشغول دست زدن و تشویق کردن بود. در آن لحظات اما فقط به یک چیز فکر می کردم؛ دریاچه گهر... مدتها بود این اسم را زیر نظر داشتم، در تمام مدت نگارش پایان نامه ام همیشه یکی از پنجره های باز کامپیوترم مربوط به تصاویر و خاطرات آدمها در مورد گهر بود. انگار چیزی از پشت این عکسها من را به خود می خواند. بلافاصله از جلسه دفاع راهی دفتر سیاوش شدم. "سلام سیاوش بریم گهر؟" سیاوش با همون تعجب های آبستن خنده اش پرسید: "گهر دیگه کدوم قبرستونیه؟" گفتم:" دریاچه گهر، تو لرستان، دورود... می گن کلی ماهی داره، می گن فیروزه ای ترین آب ایرانه..." خلاصه بعد از کلی چک و چونه پرسید: "این همون گهر درود نیست که فردوسی پور تو ۹۰ رفته بود اونجا؟!" با اشتیاق گفتم: "خودشه..." همین شد که موافقت سیاوش را از لبهای گشوده به خنده اش گرفتم. تا شب تقریبا برنامه سفر را چیده بودیم. برای شام به همراه سیاوش و یکی دیگر از دوستان به منزل ما آمدیم و از آنجا که کلا از آنچه پیش رو داشتیم خبر نداشتیم، خیلی بی دلیل تصمیم گرفتیم ساعت ۳ صبح حرکت کنیم. این شاید طولانی ترین مسافرت ماهیگیری بود که تا به حال با هم می رفتیم. حتی مسیر را هم درست بلد نبودیم و وقتی نیمه های راه تصمیم گرفتیم با پلیس راه تماس گرفته و درستی مسیر را بررسی کنیم، متوجه شدیم یکی دو ساعتی راه را دور کرده و اشتباه آمده ایم. حوالی ساعت ۹ بود که بالاخره پرسون پرسون خود را در میدان اصلی شهر دورود دیدیم. ما که هنوز سرمست از زیبایی های جاده ازنا بودیم دیگر خود را لب دریاچه تصور می کردیم و آتش مراکشی و صدای زنگوله و... اما...

 

از دو سه نفری آدرس گرفتیم و بعد از عبور از کلی کوچه و پس کوچه خود را ابتدای یک جاده باریک کوهستانی دیدیم که در یک سمت کوه و در سمت دیگر دره ای عمیق داشتیم. جالب آنجا بود که این جاده باریک دو طرفه بود و درام ماجرا وقتی شروع می شد که از روبرو ماشین می آمد، آن وقت باید آنقدر دنده عقب می رفتی تا جایی کمی پهن تر برای عبور دو ماشین از کنار هم پیدا کنی، و هر بار وحشت در چهره سیاوش که از گوشه چشم می دیدمش برایم جالب تر می شد. خلاصه که بعد از یک ساعت بالاخره این جاده عجیب و خطرناک تمام شد و به یک ده رسیدیم. خنده بلند پیرمرد روستایی را فراموش نمی کنم وقتی فهمیدیم چقدر راه را اشتباه آمده ایم و باید دوباره همه آن را تا میدان اصلی دورود باز گردیم. و این تازه اول راه بود... حوالی ساعت ۱۲ موفق شدیم ماشین را در پارکینگ مربوط به دریاچه پارک کنیم. آن طور که راجع به اینجا خوانده بودم از اینجا به بعد را باید با الاغ می رفتیم. به نظرم تجربه جالبی می آمد. مردی حدودا ۵۰ ساله با قد کوتاه و شلوار کردی به سمت ما آمد. صورت سیاهی داشت و گویی شیره خشخاش از کنار سبیل بلند مشکی آقا آویزان بود. " سلام. بهزادی هستم. همه بچه های تهران من رو می شناسن و طرف قرارداد با خیلی از تورهای تهران هستم. بهترین الاغ های اینجا در اختیار شماست. اگر دوست داشتید همراه و راهنما هم داریم."

نگاهی به سیاوش انداختم، کاملا ترس از چشمانش پیدا بود. " سیا فکر کنم ۲ تا لازم داریم برای بارها و دوتا هم برای سواری خودمون، همراه هم نمی خوایم." سیاوش با وحشت تقریبا فریاد زد: " همراه نمییی خوایم؟ پسر خوب تو این بیابون گم می شیم" با خنده گفتم: " اینها به ماهواره ها وصلن. خودشون بلدن مسیر رو" بهزادی هم حرفم را تایید کرد. پس از بار زدن وسایل سیاوش با گفتن اینکه قصد پیاده روی دارم و دلم نمی آید سوار این حیوانات بشم و ... از گرفتن الاغ سر باز زد. من سوار یک الاغ سفید رنگ شدم و گفتم: " حالا من این را بر می دارم در راه با هم سوار می شویم." سیاوش سری تکان داد و راه افتادیم. آخرین لحظه صدای بهزادی از پشت می آمد که: "آن طرف خرها را به کامبیز تحویل بدین". صحنه جالبی بود، تصور بفرمایید من با چتری که آخرین لحظه از ماشین برداشته بودم بالای سرم و یک کیسه مارک دار در دست سوار بر الاغ به دل کوه ها و دره های اشترانکوه زده بودیم. همین صحنه تا نیم ساعت مایه شوخی من و سیاوش شد و حسابی سرمان را گرم کرد. بهزادی گفته بود الاغ با گفتن ایش ترمز می کند و با نچ نچ کردن راه می افتد. یکی دوبار هم این موضوع را امتحان کردیم و کلی از پدال های کلامی الاغ و البته صندلی ماساژور و سایر امکانات آن تعریف کردیم و خندیدیم و به دلایلی سیاوش اسم دلارام را برای آن انتخاب کرد. در این زمان با دیدن قطرات عرق بر پیشانی سیاوش به او پیشنهاد کردم کمی جایمان را عوض کنیم و بعد از کلی چانه زدن بالاخره با اکراه پذیرفت. هوا بسیار گرم بود و خورشید با تمام قدرت می تابید و این موضوع زیبایی دره ها و مناظر راه را تحت الشعاع قرار داده بود و کمی آزاردهنده می نمود. از دور دکه ای در اوج بلندی پیدا بود و ما که حسابی خسته بودیم گمان می کردیم آنجا انتهای راه است. اما انگار یک جای کار می لنگید، در مطالبی که قبلا راجع به گهر خوانده بودم همیشه صحبت از مسیری ۳ ۴ ساعته با الاغ بود، ولی ما هرچند خسته بودیم، یک ساعت بیشتر حرکت نکرده بودیم. بالاخره به دکه رسیدیم. صحنه ای که می دیدیم وحشتناک بود. تا چشم کار می کرد کوه بود و کوه، و مسیری باریک و بی انتها در میان کوه ها از آن بالا پیدا بود. وحشت در چشمان من و سیاوش و حتی دلارام کاملا پیدا بود. دکه نوشیدنی و مواد خوراکی می فروخت. ۵ دقیقه ای نشستیم و استراحت کردیم. دو نفر مرد لر که گویی آنها هم بار اول بود به اینجا آمده بودند توجه ما را به خود جلب کردند. یکی از آنها داشت با لهجه غلیظ لری دیگری را سرزنش می کرد برای این مسیر طولانی و اینکه پیشنهاد او بوده که به اینجا آمده اند و با افتادن نگاهش به دلارام اضافه کرد که حتی یک خر هم نگرفتیم و... با همین شرایط کم کم راه افتادند و از نگاه خندان من و سیاوش فاصله گرفتند.  سیاوش نگاهی معنا دار به من انداخت و با جواب تند من که: " ما که الاغ داریم. تازه می تونستیم دوتا داشته باشیم و تو..." با کلی خنده راه افتادیم. حالا نوبت من بود سوار باشم. کمی پیش رفتیم که ناگهان دلارام از مسیر خارج شد و به سمت علفزارهای کنار جاده رفت و اصلا انگار نه انگار که چیزی بر پشت دارد مشغول چریدن شد. صحنه جالبی بود من و سیاوش با انواع اصوات و حرکات بالاخره او را راضی کردیم راه را ادامه دهد. اینبار سیاوش سوار شد و من مامور شدم که اجازه ندهم دوباره چنان هوسی به سر دلارام بزند. یک ربعی پیش رفته بودیم که ناگهان الاغ ایستاد. سعی کردیم با تهدید و چوب او را به حرکت واداریم که در کمال ناباوری به همان شکل بر زمین نشست. سیاوش پیاده شد و روبروی دلارام ایستاد و منطقی شروع به صحبت کرد. دست ها را به سینه زده بودم و با لبخند نگاهش می کردم. الاغ مثل سنگ به زمین چسبیده بود. دیگر مجبور شدیم به خشونت متوسل شویم و با چوب کمی نوازشش کنیم، اما هیچ فایده نداشت. یک ربعی به همین منوال گذشت و ما در حال تلاش بودیم که ناگهان به خود آمدم و آقای محیط زیست(سیاوش) را دیدم که با چوب چنان ضرباتی نثار حیوان زبان بسته می کند و های و هویی راه انداخته که دل آدم را به لرزه می انداخت. خلاصه با کلی تلاش در نهایت یکی از جلو طناب را می کشید و یکی از پشت فشار می داد تا حیوان بلند شد و حرکت کرد. چشمتان روز بد نبیند از آنجا به بعد دلارام بود که از ما دونفر سواری می گرفت و تمام توان را از ما گرفته بود. ساعت حدودا ۵ شده بود که به یک چشمه و رودخانه رسیدیم. دیگر توان ایستادن بر پاها را هم نداشتیم. کفشها را کندیم و پاها در رودخانه فروبردیم و از آب خنک و زلال چشمه نوشیدیم تا کمی حالمان جا آمد. خستگی بیش از حد پیش رفته بود و دلارام هم مزید بر علت شده بود. اما هر بار که آمدیم رهایش کنیم یاد حرف آخر بهزادی افتادیم که گفته بود آنطرف الاغ را تحویل دهیم. کمی که به خود آمدیم دیدیم دوستان لر ما هم کمی آنطرف تر نشسته اند و همچنان مشغول همان صحبت های چند ساعت قبل هستند. ناگهان فکری به سرم زد و بی معطلی به سمت آنها رفتم. " سلام، خدا قوت. راه سختیه. اگر بخواهید ما یک الاغ اضافه داریم، البته کمی بازیگوشه ولی فکر می کنم شما بتونید از پسش بر بیاید." لرها که انگار فرشته ای مهربان بر آنها نازل شده گل از گلشان شکفت و با هزار زبان از ما تشکر کردند و دلارام را به آنها سپردیم. فقط در لحظه آخر گفتم: " لطفا آنطرف این حیوان را تحویل کامبیز دهید." چشم بلند بالایی تحویل گرفتم و به سمت سیاوش که در پوست خود جا نمی شد رفتم و بلافاصله حرکت کردیم. فقط تلاش می کردیم هر چه بیشتر از آنها فاصله بگیریم تا مبادا پشیمان شوند و دلارام را به ما برگردانند. چنان جشنی در دلهایمان برپا بود که انگار هیچگاه انقدر خوشحال نبوده ایم. یک ساعتی به همین شکل راه رفتیم و کم کم خنده های بلند ما تبدیل به سکوت و در ادامه نفس نفس زدن شد. به یک سربالایی تند رسیده بودیم. خدایا این مسیر تمامی نداشت. بر زمین نشستیم و کم مانده بود گریه کنیم. هرگز انتظار چنین راه سختی را نداشتیم. حتی نمی دانستیم که چه در انتظارمان است؟ آیا واقعا ارزش این همه سختی را دارد؟... کمی استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم، نباید به شب می خوردیم. نزدیک به یک ساعت دیگر حرکت کردیم تا بالاخره به بالای کوه رسیدیم. وقتی از کوهنوردی که از روبه رو می آمد مسافت باقیمانده را جویا شدیم و متوجه شدیم که یک ربع بیشتر با دریاچه فاصله نداریم انگار جانی دوباره به ما بخشیدند. لبخند بر لبهامان آمده بود که سیاوش من را صدا کرد و با دست به پایین کوه اشاره کرد. لرها و دلارام بودند که تقریبا دلارام را در آغوش گرفته و تازیانه زنان  می آمدند. قهقهه مان به هوا برخواست. همه چیز عوض شده بود و خوشحال به سمت دریاچه به راه افتادیم. تقریبا دم غروب بود که به دریاچه رسیدیم. آب فیروزه ای رنگ و زلال دریاچه و ماهیانی که بر سطح آن شیرجه می زدند، بیش از اندازه تصور ما زیبا بود. واقعا خستگی از جانمان به در رفت. فقط مانده بود برپا کردن چادر و جابه جایی وسایل. چند تایی چادر کنار دریاچه برپا بود. یکی یکی از کنار آنها گذشتیم و در انتهای صف، چادر خود را برپا کردیم. در چادر مشغول جا به جا کردن وسایل بودیم که سر و صدای بیرون ما را به خود آورد. سر از چادر درآوردیم و دیدیم که دوستان لر هستند که آمده اند کنار ما چادر بزنند. سلام کردیم و آن بندگان خدا که انگار هنوز خود را مدیون می دانستند پس از کلی تشکر گفتند که الاغ را تحویل کامبیز داده اند و دوباره مشغول جدل با یکدیگر شدند. کارمان که تمام شد به کمک آنها رفتیم. در حالی که کاتالوگ مربوط به چادرشان را در دست داشتند، به شکل خنده آوری در مورد نوع بر پایی آن مشغول مباحثه بودند. خلاصه با مداخله ما و همفکری بالاخره چادر آنها هم علم شد و پس از صرف شام و دعوت آنها به قلیان، به چادر رفتیم تا آماده خواب شویم. هوا به شدت سرد شده بود و کم کم سرما از زمین به درون چادر نفوذ می کرد. قبلا سیاوش مسئول آوردن پتو شده بود، و با لبخندی دست در کیفش کرد و دو عدد پتوی مسافرتی نازک بیرون آورد. پتو را گرفتم و در حالی که از سبکی و نازکی آن جا خورده بووم بازش کردم، در کمال ناباوری پتو تا مچ پا بیشتر نمی آمد. با خودم فکر کردم حتما در طول و عرض اشتباه کرده ام و پتو را چرخاندم. اینبار پتو تا بالای زانو آمد. نیاز به صحبت نبود، فقط نگاهی به سیاوش انداختم که با جمله: " ااا، کوتاهه..." او صدای انفجار خنده چادر ما را پر کرد. سیاوش خوابیده بود و من مرتب می چرخیدم تا بلکه کمی گرم شوم. هر چه لباس داشتم بر تن کرده بودم. نیمه های شب بود که از فرط خستگی خوابم برد. ناگهان باصدای خر خر عجیبی از خواب پریدم. تا بحال چنین صدایی از سیاوش نشنیده بودم! به سمتش برگشتم و دیدم که در خواب ناز سوت می کشد. صدا از سمت دیگر و درست کنار گوش من بود. چیزی بیرون چادر در حال خر خر بود و سر خود را به چادر می مالید. با وحشت سیاوش را بیدار کردم و به گوشه چادر اشاره کردم، خواب و بیدار از من پرسید: "این چیه؟!!" گفتم: "نمی دونم" و ضربه محکمی به دیواره چادر زدم. با ضربه من بلافاصله صدای پاها و دور شدن جانور آمد. به سمت سیاوش برگشتم و دیدم عینک در دست خوابیده. من هم که جرات خارج شدن از چادر را نداشتم به آرامی سر بر بالش گذاشته و پس از ساعتی فکر کردن به خواب رفتم... صبح زود از خواب بیدار شدم و صدای تق و توق آتش مرا به خود آورد. زیپ چادر را باز کرده و بیرون را نگاه کردم، یکی از دوستان لر بود که بر دوزانو نشسته خیره به آتش انگار منتظر چیزی بود. از چادر خارج شده و با سلامی به سمتش رفتم. با لبخند جواب سلامم را داد و دوباره با تمرکز به آتش خیره شد. من که سرمای دیشب را هنوز در وجود داشتم با خوشحالی به سمت آتش رفتم و البته کمی هم نسبت به آن کنجکاو شده بودم. نزدیک تر که شدم متوجه یک قوطی کنسرو درون آتش شدم. پرسیدم: "این چیه؟" مرد لر همانطور خیره به آتش پاسخ داد: "لوبیاست"! کمی دست و پایم را جمع کردم و از کنار آتش بلند شدم و پرسیدم: " دربش بسته است؟" مرد لر با لحنی که می خواست چیزی آموزش دهد گفت: "بله، کنسرو را قبل از خوردن بهتره گرم کنی تا مسموم نشی". دلم نیامد حالش را بگیرم، فقط سعی کردم هر چه سریعتر از آتش فاصله بگیرم و به درون چادر رفتم. سیاوش هم در این فاصله بیدار شده بود و نشسته بود، با ورود من پرسید: "چه خبر شده؟". من هم که دیگر نمی توانستم جلوی خنده خود را بگیرم: " خدا بهمون رحم کنه، کنسرو لوبیا رو مستقیم گذاشته وسط آتیش!" چشمان سیاوش گرد شده بود که سر و صدای بیرون ما را به خود آورد. مرد لر دوم بود که از چادر خارج شده بود و با دیدن این صحنه در حال کتک زدن و داد زدن بر سر دوستش بود و در میان حرفهایش مرتب می گفت: " تو ما رو به کشتن می دی". من و سیاوش کف چادر افتاده بودیم و از خنده دل درد گرفته بودیم. بعد از خوردن صبحانه کم کم وسایل را جمع کرده از چادر خارج شدیم. لرها در حال شنا کردن در دریاچه بودند. قصد داشتیم برای ماهیگیری به سمت دیگری از دریاچه برویم که متوجه شدیم دوستان بامزه ما قصد رفتن دارند. در حالی که هنوز خستگی راه را برتن داشتیم با ناباوری از آنها خداحافظی کردیم و راه افتادیم. در آن سفر دوستان زیادی پیدا کردیم که حتی تا به امروز با بعضی از آنها در ارتباط هستیم. موفق به انجام صید فوق العاده ای هم شدیم و در کل تجربه بی نظیری بود اما هیچگاه تجربه راه رفتن به دریاچه و اتفاق های روز اول را فراموش نکردیم و همچنان در صف اول خاطرات تعریفی ما در هر جمعی سفر اول به گهر حضور دارد.

پ.ن.۱: صدای خر خر نیمه شب در شبهای بعدی هم تکرار شد و ما متوجه شدیم صدا مربوط به گله گرازها می باشد که با تاریک شدن هوا به سمت چادر ها آمده و از باقیمانده غذاهای مسافران تغذیه می کنند.

پ.ن.۲: در راه برگشت با دوستانی آشنا شدیم که سواری مناسب برای ما مهیا کردند و راه ۶  ۷ ساعته رفت را در ۳ ساعت بازگشتیم. اما با آنکه بعد از آن بارها و بارها دوباره به گهر سفر کردیم همچنان خاطرات دلارام و سفر اول را پر رنگ تر از بقیه، مو به مو به یاد داریم.


+
نظرات کاربران:

تابستان سال 78 بود، بابا داشت بار هایمان را تحویل قسمت بار فرودگاه می داد، 11 چمدان! تقریبا همه اعضای درجه یک و دو فامیل جمع بودند. غم را در صورت تک تکشان می شد دید. بالاخره بابا آمد و با خنده های پر صدا و بلند همیشگیش گفت که:" دیگه موقع رفتنه... "

12 ساله بودم، آن همه اشک و خنده و به آغوش کشیدن های با بغض و ... حس عجیبی همراه با ترس در من به وجود آورده بود و حسابی فکرم را مشغول کرده بود. لا به لای تمام این فکرها کم کم یک صدا اوج گرفت و از همه قوی تر شد تا اینکه کم کم باقی صداها خاموش شدند و همه ذهنم را گرفت، حرفهای دیروز بابا بود:" بهترین دوست تو می تونه پسر عموت باشه، مطمئن باش اونجا کلی بهت خوش می گذره. راستی می دونستی ناتانیل هم ماهیگیری می کنه? توام که عاشق ماهیگیری هستی، آره حتما کلی بهتون خوش می گذره...".

ناتانیل پسر عموی دوسال از من بزرگ تری بود که آخرین بار 7 سالم بود دیده بودمش و هیچ وقت رابطه خوبی با هم برقرار نکرده بودیم. سهمش از تمام خاطرات دوران کودکیم فقط دعوا ها و مشت و لگد هایی بود که با هم رد و بدل کرده بودیم و بعد، مهاجرت همیشگی عمو اینها. و حالا بعد از 5 سال - 5 سال بچگی که احساس می کنم معادل 10 15 سال این روزهام باشه - قرار بود بریم و برای چند ماه میهمان خانه آنها باشیم تا کارهای مربوط به اقامت ما هم در این مدت انجام شود. "عموت می گفت تابستون پارسال ناتانیل یک ماهی گرفته که تو فریزرشون جا نشده! فکرش رو بکن..." و این شد تمام رویا و هدف من برای روزهای آینده ام و مهاجرت..!

4 5 روزی طول کشید تا بالاخره روز موعود فرا رسید. تمام روزهای قبل پسر عمویم جعبه بزرگ ابزار ماهیگیریش را آورده بود و برای تک تک قلاب ها و نخ ها و وسایلش کلی داستان سر هم کرده بود و به من پز داده بود. دو سه سالی بود که با ماهیگیری آشنا شده بودم، یادم میاد اولین بار وقتی چند روزی شمال میهمان ویلای یکی از دوستان پدرم بودیم، یک گوشه اتاق کنار دیوار یک چوب نی بزرگ که به دیوارتکیه داده بودند از دور نظرم را جلب کرد، رفتم جلو تا با بقیه جزئیاتش، نخ و قلاب کوچکی که به انتهای چوب فرو رفته بود آشنا شدم و برای اولین بار جادوی این وسیله عجیب من را گرفت و صدای دوست پدرم که از پشت سر گفت: "دوست داری امتحانش کنی? فقط باید مواظب قلاب تیزش باشی"...

ناتانیل دو تا چوب و چرخ داشت و یک جعبه پر از قلاب و نخ و شناور و سرب و طعمه های ژله ای مصنوعی با انواع و اقسام شکلهای مختلف و خلاصه کلی وسایل ماهیگیری عجیب و غریب که خیلی با کرم و خمیر و رش ای- موجودات ریز میگو مانند که در ساحل زندگی می کنند- که تا آن زمان می شناختم فرق داشت! حین داستانهای عجیب و غریبش که من با 4 تا گوش مو به مو می شنیدم و غرق سحر و جادو می شدم کار کردن با این طعمه های جدید را هم گه گاه آموزش می داد، کلاچ کردن، پمپ کردن و... که ذهن کنجکاو من فریم به فریم از حرکاتی که موقع تعریف کردن داستانهاش انجام می داد عکس می گرفت و مثل شخصیتهای قهرمان فیلمها خودم را جای او می گذاشتم و...

آن روز صبح بعد صبحانه گفت: "امروز بریم با دوچرخه یک دوری تو جنگل بزنیم و رودخونه رو نشونت بدم."

به پارکینگ رفتیم، دوتا دوچرخه برداشتیم، لاستیکهایشان را باد زدیم و راه افتادیم. خانه عمو اینها در یک شهرک جمع و جور بود کنار یک جنگل بزرگ. وارد جنگل که شدیم درختهای بلندش زمین را تاریک کرده بود. 20 دقیقه ای از لابه لای تنه درختها با دوچرخه رفتیم تا به رودخانه رسیدیم. دل تو دلم نبود، ناتانیل آنقدر از ماهیگیری در این رودخانه تعریف کرده بود که تقریبا تصویرش را از قبل در ذهن مجسم داشتم. تخته سنگ بزرگی یک گوشه از رودخانه به زمین تکیه داده بود، از آن بالا رفتیم و به آب خیره شدیم. رودخانه خیلی عمیق نبود، جریان کندی داشت و کف آن کاملا معلوم بود. " این همون سنگیه که بهت گفتم، ببین همین الان هم این کنار چند تا ماهی هست..." چندتا ماهی 200 300 گرمی زیر سنگ در حال چرخیدن بودند. همچنان ناتانیل داشت حرف می زد و من چشم به آب به حرفهاش گوش می کردم که ناگهان چیزی چند قدم آنطرف تر کف آب نظرم را به خودش جلب کرد، وحشت کرده بودم، چیزی که می دیدم از تمام ماهیها و موجوداتی که تا بحال تصور کرده بودم بزرگ تر بود! با بهت و حیرت در حالی که چشم از آب برنمی داشتم  پرسیدم: " ا ا اون چیههه???" ناتانیل کنارم آمد و به سمتی که خیره شده بودم نگاه کرد.  حس او هم خیلی متفاوت از من نبود. ماهی بسیار بزرگی با پوزه کشیده و خالهای مشکی رنگ کف آب ثابت ایستاده بود و تنها دم خود را مانند یک بادبزن مرتب تکان می داد. هر دو حیرت زده چند قدم نزدیک شدیم و با هم گفتیم:" واااای..." ناگهان ماهی که متوجه حضور ما شده بود دمی زد و با سرعت زیادی در آب شروع به حرکت کرد. همانطور که گفتم عمق آب کم بود و با حرکت ماهی از دو طرف باله بالایی که از آب خارج بود موج به کناره ها می زد و صدای فیششش بلندی در سکوت جنگل پیچید. ما که حسابی غرق در آدرنالین شده بودیم به طرفی که ماهی حرکت کرده بود دویدیم و اینبار چیزی که می دیدیم از اولی هم عجیب تر و غیر قابل باورتر بود. ماهی اول در کنار یک ماهی دیگر از جنس خود متوقف شد، اما این یکی درست دوبرابر اولی بود!!! هر دو فریاد زدیم:" واااای این یکی رو ببین". در همین لحظه چند متر آن طرف تر دوباره فیشششش صدای آب بلند شد و یک ماهی بزرگ دیگر اعلام حضور کرد. دوباره فیششش و فیششش و فیششش، اونها همه جا بودند. با دیدن هرکدام فریاد می زدیم و کنار آب بالا و پایین می دویدیم، ماهی ها بزرگ تر از آن بودند که با دستهای کوچکمان بتوانیم اندازه شان را به هم نشان دهیم، هر کدام را که می دیدیم دستها را از دوطرف تا آنجا که می توانستیم باز می کردیم و می کشیدیم و فریاد می زدیم: "اون یکی انقدره، اینو ببین انقدرههه..." 

ده پانزده دقیقه ای به همین شکل گذشت که ناگهان به خود آمدیم و رو به هم فریاد زدیم: قلابهااا...

به سمت دوچرخه ها دویدیم و با تمام توانی که در پاهای کوچکمان داشتیم پا زدیم، باید هر چه سریعتر می رفتیم و چوب ها رو بر می داشتیم و به جنگ این ماهی های هیولا می آمدیم...

فاصله جنگل تا پارکینگ را اصلا متوجه نشدیم، به خانه که رسیدیم، یک راست به پارکینگ رفتیم و دوتا چوب و جعبه لوازم ماهیگیری ناتانیل را برداشتیم. سوار دوچرخه ها شدیم و راه افتادیم، اما در مسیر دیگری. ناتانیل گفت: "باید کرم بخریم!" حق بدهید که حسابی تعجب کردم وقتی دیدم برای خرید کرم خاکی به سوپر مارکت محل رفتیم و در قبال چند سنت سکه،  از توی یخچال  یک جعبه کرم گوشتالوی زنده تحویل گرفتیم. 

به رودخانه که رسیدیم ماهی ها سر جایشان بودند، اینبار ناتانیل سریع یک چوب و چرخ آماده کرد و یک کرم درشت هم به سر قلاب زد و پرتاب کرد به فاصله دو متری یکی از ماهی ها. لبخند به لب با کلی هیجان منتظر بودیم ماهی با یک حمله ناگهانی کرم تپل مپل رو که حسابی هم وول می خورد ببلعد، ولی خبری نشد. تو این فاصله من هم دست به کار شدم و چوب و چرخ دوم رو آماده کردم و سراغ یک ماهی دیگر رفتم. ولی یک جای کار ایراد داشت. انگار طعمه به اندازه کافی برای ماهی ها جذاب نبود. کمی جسارتمان را بیشتر کردیم و پرتاب های بعدی را به ماهی نزدیکتر کردیم. کم کم قلاب را طوری پرت می کردیم و می کشیدیم که درست جلوی دهان کشیده ماهی قرار بگیرد، ولی ماهی کوچکترین توجهی به آن نمی کرد! ناتانیل دست کرد در جعبه و یک طعمه ژله ای برداشت و دوباره پرتاب کرد. من هم طعمه دیگری برداشتم و همین کار را انجام دادم، این بار هم تیرمان به سنگ خورد. خلاصه از صبح تا عصر ما هر جور طعمه ای که در جعبه بود را برداشته و امتحان کردیم. یک جور حس رقابت هم بین ما ایجاد شده بود که اولین هیولا را چه کسی از آب بیرون می آورد، اما انگار این ماهی ها سیر و نابینا بودند. کم کم لبخند ما از روی صورت محو شده بود و نوعی کلافگی جای آن را گرفته بود. گه گاه ماهی ها از تقلای زیاد ما خسته می شدند و دوباره با یک فیششش بلند چند متری در رودخانه جا به جا می شدند. تقریبا نا امید شده بودیم که من یک طعمه ژله ای هشتپا مانند با کله نارنجی و پاهای سفید را از جعبه برداشتم و به قلاب زدم. قلاب را درست جلوی دهان یک ماهی درشت ماده پرتاب کردم، و در یک لحظه احساس کردم طعمه ناپدید شد! چشمانم را چند مرتبه باز و بسته کردم و با دقت بیشتری به آب خیره شدم، اما باز هم طعمه را نمی دیدم. نمی دانستم باید چکار کنم، ماهی بی حرکت سر جایش ایستاده بود. ناتانیل را صدا کردم و قضیه را گفتم، با بی حوصلگی که کمی هم رنگ حسادت داشت چوب را از من گرفت و نخ را با دست کشید. ماهی کمی به پهلو خم شد و با صدای تپ کوتاهی نخ پاره شد و در ادامه، فیششش ماهی از ما دور شد. با فریاد رو به پسر عمو گفتم :" ماهی را گرفته بودم، قلاب تو دهنش بود، دیدی گفتم و..." و ناتانیل که با چشمانی گرد خیره به آب بود ناگهان به خود آمد و با نوعی خونسردی گفت:" قلاب به پهلوی ماهی گیر کرده بود." 

اما نکرده بود، من تقریبا مطمئن بودم که قلاب جلوی دهان ماهی فرود آمده بود. از آن طعمه هشت پا مانند رنگهای قرمز و صورتی هم داشت ، سراغ جعبه رفتم و یک قرمز رنگش را برداشتم و دوباره امتحان کردم. باز هم داستان بی توجهی ماهی ها ادامه داشت. غروب دست از پا دراز تر، اینبار برعکس صبح خیلی بی رمق شروع به رکاب زدن کردیم و به خانه برگشتیم. در طول مسیر  فکر لحظه ناپدید شدن طعمه یک دم از سرم خارج نمی شد. مثل یک فیلم صحنه آهسته فوتبال مدام آن لحظه را با خودم مرور می کردم ولی از ترس تمسخر جرات نداشتم آن را با ناتانیل مطرح کنم. شب سر میز شام با کلی آب و تاب داستان را برای همه تعریف کردیم و دوباره دستها را تا انتها باز کردیم و سعی کردیم ابعاد بزرگ ماهی ها را برای همه شرح دهیم. عمو با لبخند گفت:" پس آمدند! فردا می برمتان یک جای جالب..." 

آن شب تا صبح خوابم نبرد و به ماهی ها فکر کردم، به لحظه ناپدید شدن هشت پای نارنجی و خم شدن ماهی و پاره شدن نخ، من آن ماهی را گرفته بودم...

صبح بعد از خوردن صبحانه دیگر دست از سر عمو برنداشتیم، تا بالاخره ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و به همراه پدرم و پسر عمویم راه افتادیم. سر راه به یک فروشگاه زنجیره ای بزرگ رفتیم. فضای بسیار بزرگی از فروشگاه به لوازم ماهیگیری اختصاص داشت و این برای من بسیار عجیب بود. مات قفسه های چوب و چرخ بودم که صدای ناتانیل من رو به خود آورد:" بیا اینا چیزای خوبی باید باشن." یک سری قوطی در یک طبقه از قفسه ها چیده شده بود که درون آنها طعمه های استوانه ای پاستیل شکلی در رنگهای مختلف وجود داشت. " اینها مارشملو مخصوص ماهیه، من یک صورتیش رو بر می دارم." من هم دست بردم در قفسه، ناگهان فکری به سرم زد و رنگ نارنجی آن را برداشتم. مقداری خرت و پرت دیگر هم برداشتیم و خواستیم راه بیافتیم که پدرم رو به من گفت نمی خوای یک چوب برای خودت انتخاب کنی? از خوشحالی در پوست خودم جانمی شدم، یک چوب دو تکه قرمز رنگ با یک چرخ انتخاب کردم و راه افتادیم. در مسیر عمو برای ما تعریف کرد که اینها ماهی های آزاد

هستند و سالی یک مرتبه برای تخم ریزی به این رود خانه و در ادامه به دریاچه ای در انتهای رودخانه می آیند و پس از آن عده ای به مسیر بازگشته و عده ای با بیرون انداختن خود از آب خودکشی می کنند. به دریاچه رسیدیم. دور تا دور دریاچه ماهیگیران زیادی ایستاده بودند و هر کدام شانس خود را امتحان می کردند. ما هم چوب ها را بدست گرفتیم و دوباره تلاش خود را با انواع طعمه ها شروع کردیم. دریاچه عمیق اما کوچکی بود، و برای من باور کردنی نبود که این ماهی ها این همه مسیر را برای تخم ریزی در این فضای کوچک طی می کنند. اینجا بر خلاف رودخانه ماهی ها در آب دیده نمی شدند. یکی دو ساعتی تلاش کردیم ولی خبری نشد، به پدرم که در حال تماشای من بود گفتم بیا به جایی که رودخانه به دریاچه می ریزد برویم، می خواهم ماهی ها را ببینم. به اتفاق به آنجا رفتیم و ناتانیل هم از پشت با ما می آمد. به رود خانه که رسیدیم صحنه جالبی اتفاق افتاد، مردی کنار رودخانه بر روی یک سنگ دراز کشیده بود و به آرامی و با تمرکز خاصی داشت دست خود را به آب نزدیک می کرد، ناگهان در یک لحظه دست به آب برد و دم ماهی را گرفته و از آب بیرون آورد، ماهی غول پیکر در هوا تکان شدیدی به خود داد و از دست مرد رها شد و دوباره با صدای بلندی به داخل آب افتاد. مرد که حسابی ذوق زده و در عین حال غافلگیر شده بود رو به جماعتی که با چشمهای گرد به او نگاه می کردند شروع کرد به تعریف کردن ماجرا. کمی پایین تر چوب خود را آماده کردم و با دیدن یک ماهی ماده درشت دست در کیف کوچکم کردم و جعبه مارشملو نارنجی را بیرون آوردم. طعمه را آماده کردم و درست مقابل دهان ماهی پرتاب کردم، ناگهان تکان وحشتناکی سر چوب احساس کردم و صدای ممتد و بلند کلاچ فضا را پر کرد. در یک لحظه تمام وجودم آدرنالین شد، پدرم و ناتانیل و عمو به سمتم آمدند و هرکدام چیزی می گفتند. خدای من این چه سحریست که تکان های این چوب در وجود آدم پیاده می کند. تمام وجودم تمرکز شد، این یکی را نباید از دست می دادم. حرکت ماهی که کند شد محکم چوب را بالا آورده و پمپ کردم، چند متری که جلو آمد دوباره با تمام قدرت شروع به حرکت کرد و صدای کلاچ... نیم ساعت چهل دقیقه ای با ماهی جنگیدم و عشق کردم تا ماهی به کنار آب آمد و ناتانیل نت (چاک) را آورد و ماهی را نصفه و نیمه در آن قرار دادیم و به بیرون کشیدیم. بالاخره این هیولا بیرون از آب در دست من بود، زورم نمی رسید که ماهی را بلند کنم. همانطور که نصف ماهی روی زمین بود ونصفی در دست من عکس هایی گرفتیم و ماهی را با کمک پدرم دوباره به آب برگرداندیم. بعد از آن هم چند باری ماهی به همان مارشملو نارنجی حمله کرد اما هر بار با تقلای ماهی نخ پاره شد و... آن ماهی زیبا رفت و گویی چیزی از من را با خود به رودخانه برد که هنوز بعد از این همه سال در رودخانه ها و دریاچه ها به دنبال آن می گردم...

پ.ن.1. بعدها که تحقیق کردم متوجه شدم که این ماهی ها از تخم نارنجی رنگ خود در این فصل تغذیه می کنند و علت جذاب بودن رنگ نارنجی برای آنها احتمالا همین موضوع بود.

پ.ن.2. چند ماه بعد وقتی به ایران بازگشتیم، روزی سراغ وسایل ماهیگیریم رفتم و جعبه مارشملو را بیرون آوردم و با کمال تعجب دیدم مارشمولو ها صورتی هستند و البته چند تایی هم نارنجی در میان توده صورتی به چشم می خورد که احتمالا حاصل عذاب وجدان نصفه و نیمه کودکانه پسر عمویم بودند!


+
نظرات کاربران:

گالری تصاویر
۱

شبکه اجتماعی تخصصی ماهیگیران ایران

برای عضویت در خبرنامه
ایمیل خود را وارد کنید